زنی پشت پرده ی روزهایش را مینویسد ...
گل هایی که پُفِِ من را خواباند ...
بچه که بودیم توی حیاط مسی اینها یک بوته رز سفید بود که گل هایش خیلی ظریف بودند و با هر تکان پر پر میشدند . آنوقت توی حیاط ما رزِ نارنجی بود . یک بوته ی بزرگ ... از آن رز های با صلابت . که دو سه روز بدون آب دوام می آورد و من انگار که این صلابت از سرِ تمهیدات ِ کج و کوله ی خودم بوده باشد کلی به این قضیه میبالیدم و توی عالم بچگی به مسی فخر میفروختم . نمونه اش اینکه من در ازای پنج شاخه گلِ سفید یک دانه نارنجی به او میدادم ، آن هم ساقه کوتاه ، جوری که طفلک حتی نمیتوانست توی لیوان بگذاردش ( چقدر دختربچه ی بدجنس بودم )
خلاصه که اردیبهشت و خرداد ما یک بوته ی رز داشتیم که پر بود از گل و ما ( من و مسی )هر روز از یک ربع به هفت توی حیاط هامان میپلکیدیم و از دو طرف دیوار باهم شعر میخواندیم و حتی از هم درس میپرسیدیم و همزمان حواسمان را جمع میکردیم که تیغِ گل ها دستمان را زخمی نکند . گل ها را میچیدیم برای خانوم معلممان . بعد بدو بدو میکردیم و مینشستیم توی سرویس . اون پنج تا رز سفید میداد به من و من یک شاخه نارنجی میدادم به او . این عادی شده بود برای ما ...
ولی یک روز یک اتفاق عجیب افتاد که هنوز هم نتوانسته ام درکش کنم و اصلا دلیل اینکه الان توی حیاط رز سفید داریم همین است. یک صبح اردیبهشتی بود به گمانم ، صدای مهسا از توی حیاط نیامد و من هم که لجم گرفته بود از اینکه جوابم را نداده بود ، پنج شش شاخه گل چیدم و از مامان روبان گرفتم و دورش یک پاپیون درب و داغان درست کردم . عجب دسته گلی شده بود ... بعد گردنم را به قولِ قطعات ادبی افراشته کردم و از در رفتم بیرون ولی با صحنه ی عجیبی روبرو شدم . مهسا با یک لبخند گل و گشاد ایستاده بود دم در و توی دستش یک دسته گل سفید بود که خال های آبی داشت . نمیتوانید باور کنید چقدر زیبا بودند . خال خالی ها مصنوعی نبودند ، آخر گل های آن ها را چه به تحملِ خودکار ؟
مهسا چشمش به گل های توی دست من بود و من داشتم با چشمم گل های او را قورت میدادم . ولی هیچکدام حرفی نزدیم و راه افتادیم . آن روز گل های مهسا جنجالی ترین اتفاق مدرسه بود و من دلم میخواست حداقل یک بار بدون اینکه مهسا حواسش باشد و غرورم بشکند با دقت نگاهشان کنم . امکان نداشت . آن گل ها بی نهایت زیبا بودند . آنروز وقتی برگشتم خون همه را توی شیشه کردم تا برایم گل بخرند . رز سفید بخرند . خریدند برایم ولی هیچوقت گل های من خال خالی نشد ، هیچوقت ...
بعدها با خنده برایم تعریف کرد که آن شب برادرِ کوچکش توی آب گل ها جوهرِ خطاطی پدرش را ریخته . صبح که بیدار مشوند میبینند به به ... عجب گل هایی ...
روز خوبی بود . همین
ظهر به یک دوست قدیمی پیام دادم که میخواهم پیلاتس کار کنم و دنبال باشگاه خوب میگردم . همه ی اینها را نوشتم و سند کردم . از آنجا که عادت ندارم هیچ شماره ای را توی گوشی سیو کنم شماره اش را از حفظ زدم و خوابیدم . بیدار که شدم دیدم نوشته :سلام ، شما ؟
بهم برخورد که یعنی واقعا مرا نشناخته ؟ بعد تلگرامم را باز کردم که مثلا خجالتش بدهم .همین که چشمم به شماره افتاد فهمیدم بجای 130نوشته ام 120 . خلاصه که یک پیام عذر خواهی نوشتم و برای آن شماره ارسال کردم و اینبار توی تلگرام به دوست جان پیام دادم . پنج دقیقه بعد برایم یک پیام آمد با این متن : من شماره شما بهش دادم
دقیقا با همین متن . حالا هی دارم پشت دستم را گاز میگیرم که چرا زودتر به این دوستِ بیکار پیام نداده ام .شاید امروز نقطه ی عطف زندگی ام بوده . الان منتظرم یک مرد که از صدایش ورزشکاری چکه میکند به من زنگ بزند و با ابهت بگوید : عزیزم ؟ با من کار داشتی جوجو ؟
پ.ن : خخخخ
بیشتر از یکسال است با هم حرف نزده ایم . نه اینکه قهر باشیم ها . نه . فقط نمیتوانیم با هم یک معاشرت درست و حسابی داشته باشیم . راستش اگر ده کلمه با هم حرف بزنیم کلمه ی یازدهم مسلما با فریاد ادا میشود . ما نمیتوانیم همدیگر را تحمل کنیم . من آدم خودخواهی ام و او انتظار دارد که مدام حواسم باشد که کی نیاز به همصحبت دارد .کی دلش میخواهد شکایت کند . راستش موضوع این نیست که من بلد نیستم همصحبت خوب باشم . مشکل این است که او همیشه شکایت دارد . از همه شکایت دارد . به شدت بدبین است و بدترین برداشت را از حرف دیگران دارد و میخواهد تمام این ها را برای من تحلیل کند و من هم باید هی تاییدش کنم و حق را به او بدهم . برای همین است که با هم توافق کرده ایم که با هم حرف نزنیم . اینطوری راحت تریم . دیشب تولدش بود و ما باز هم با هم حرف نزدیم ولی خب این دلیل نمیشود که برایم عزیز نباشد و برای تولدش کیک نپزم :)
کیک تولد . دوستش دارم . با تمام وجود . تولدش مبارک
باید برای بچه هایی که توی میانسالی ِ والدینشان و ناخواسته متولد میشوند مهدکودک و مدرسه ای جداگانه ساخت .این ها با بقیه فرق دارند . اینها ناخواسته هایی هستند که بعدها که کار از کار گذشت و پدر و مادرها خجالتشان فروکش کرد تاج سری میشوند و جیگرِ بابا و عسلِ مامان ...این ها تکامل یافته ی نسل های قبلیشانند و بلدند چطور به خواسته هاشان برسند .اینها آنقدر با بقیه فرق دارند که حد ندارد . شاید اگر کمی عقل و درایت داشتیم مثل مدرسه ی باغچه بان و مدرسه های استثنایی برای این ها هم مدرسه ای میساختیم .اسمش را میگذاشتیم مدرسه ی تافته های جدا بافته . چون والدینِ این بچه ها تمام را های نرفته را رفته اند و اگر قرار بوده به جایی برسند دیگر رسیده اند و معمولا دستشان به دهانشان میرسد ، بنابراین این بچه ها تقریبا همه چیز دارند . خوب میخورند ، خوب میپوشند و خوب میگردند .میتوانند راننده ی شخصی داشته باشند و هفته ای چندبار توی رستوران های خفن شام میخورند و لباس های مارک میپوشند . بعد قرار است این ها بروند بین بچه هایی که پدر و مادرهای جوانشان هنوز درگیرِ پرداخت قسط های وام ازدواجشانند و سرِ ده بیست تومانی که صاحب خانه به کرایه شان اضافه میکند عزا میگیرند . این ها توی مخارجِ زندگیشان مانده اند و کم پیش می آید که بتوانند برای بچه شان توی یک سالنِ گت و گنده تولد اعیانی بگیرند . ولی بچه که این ها را نمیفهمد . فقط میبیند که با دوستِ موفرفری و زاغش فرق دارد . نمیتواند توی هر زنگ تفریح کلی خوراکی بخرد و مجبور است لقمه ی نان و پنیر سق بزند . نان و پنیر بد نیست . اصلا . ولی قبول کنید یک دختربچه ی هفت ، هشت ساله دنیا را جورِ دیگری میبیند . میبیند که دوستش هفته ای یک جفت کفش میخرد و او ...
خلاصه که همه ی این ها میشود حسرت . میشود حسرت و میرود توی عمق چشم بچه و بعد ها ، شاید بیست سال بعد یک مرد از راه میرسد که میخواهد باشد و البته دستش خالیست . آنوقت دخترکِ جوان قصه به یاد می آورد . همه چیز را ... و بعد ... و بعد ...
شاید دخترک با مرد بماند ، شاید هم نه . ولی یقین دارم روزی کسی روی عکس های دختر ، روی چشم هایش زوم میکند و میگوید : با اینکه داره میخنده ولی ته چشم هاش یه غمی هست ...
نشسته بودم بین بیست تا زن. بیست تا زن که بلدند که سرِ عروسی گرفتن یا نگرفتن اختلاف داشتند . سر اینکه می ارزد آدم برای یک شب دو میلیون تومان خرج آرایشگاه کند ؟ همه ی این بیست نفر هم آدم های صاحب نظری بودند و هر کس فتوایی میداد . من هم که خیلی توی این فازها نیستم چون هنوز اندرخم یک کوچه ام سرم را انداخته بودم پایین و داشتم با مدادم که نوک نداشت تند تند مینوشتم . مداد جان آنقدر نوک کلفت و بدقیافه ای داشت که کلماتم از بدو تولد درب و داغان بودند و هیچگونه آینده ای برایشان متصور نبودم . ولی همین که سرم پایین بود و مجبور نبودم توی بحث هاشان شرکت کنم راضی بودم . ولی این رضایت خیلی طول نکشید . چون در کسری از زمان برگه ی زیر دستم غیب شد و من هاج و واج ماندم . کار ، کارِ همان دختر سبک سری بود که توی خیابان از پشت بغلم کرده بود و چون انتظارش را نداشتم جیغ کشیده بودم . بعد سرش داد زده بودم که باید از رفتارش خجالت بکشد . اینبار ولی بی حوصله تر از همیشه بودم . چنان چشم غره ای بهش رفتم که لبخند احمقانه اش درجا خشکید . بعد هم برگه ام را کشیدم و خیلی خیلی شمرده بهش گفتم که "اگر یکبر دیکر از یک متری من رد بشود تمام سیلی هایی را که باید برای تربیت شدن میخورده و نخورده را یک جا حواله ی صورتش میکنم . دخترک بی هیچ سر و صدایی رفت و تا وقتی آنجا بودم صدایش درنیامد .
اگر از آشپزخانه ی یک خانه بوی قرمه سبزی آمد و دلمه ی برگ مو ، دلیل نمیشود که بگویید توی آن خانه همه چیز بر وفق مراد است . که آدم ها آنقدر که برای شکم هاشان احترام قائلند برای هیچ کس و هیچ چیز دیگری احترام قائل نیستند . خانواده ای را میشناسم که مادرشان از صبح که بیدار میشود وقتش را با باشگاه و آرایشگاه و ... پر میکند، چند جعبه کیک خریده و به دخترکش گفته است صبح ها بیدارش نکند و برای صبحانه و تغذیه ی مدرسه اش از همان ها بردارد . پدرخانواده هم زن باره است و گاها از زن ها توی خانه و جلوی چشم های مادر فرزندش پزیرایی میکند. خلاصه که اینها یک خانواده ی پخش و پلا را تشکیل میدهند که اتفاقا همیشه از توی آشپزخانه شان بوی غذاهای خفن می آید . میگویم همیشه چون همیشگی ست . یک خانومی برایشان آشپزی میکند . این خانوم بیشترِ روز را توی آشپزخانه است ، چون باید هروقت کسی وارد اشپزخانه شد غذای گرم داشته باشد . آخر آنها دور هم غذا نمیخورند . هر کس برای خودش زندگی مستقلی دارد و برنامه ای . برای همین است که میگویم اگر بوی غذا توی خانه پیچید خیال نکنید که اهالی آن خانه حالشان خوب است . ولی اگر داشتید از توی کوچه ای رد میشدید و چشمتان به نرده های تراس خانه ای افتاد و دیدید نرده ها را طناب پیچ کرده اند بدانید آنها یک بچه کوچولوی شیطان دارند که عزیزکرده ی خانه است و آن طناب ها تدابیر امنیتی مادر است که کودکِ دلبندش با واقعیتِ تلخِ جاذبه به این زودی ها آشنا نشود . اگر دیدید پشت پنجره ی یک خانه جا اسفندی ای هست که هنوز دود میکند بدانید آنها یک مادر همیشه دلواپس دارند که نگرانِ چشم خوردن ِخانواده اش است . اگر دیدید از لبه ی پنجره ای خانه ای شمعدانی گذاشته اند و یک آبپاش نارنجی هم کنارش ، بدانید آنجا یک زنِ جا افتاده یا دختری جوان هست که هنوز دلی دارد که زیبایی طلب کند ... اگر دیدید یک خانه بجای پرده های مخمل ِسرمه ی ، پرده هاای گل دار صورتی دارد بدانید یک زن آنجاست که هنوز با دنیا قهر نکرده است . خلاصه که خوشبختی نشانه های زیادی دارد . فقط باید کمی به اطرافتان نگاه کنید ... خانه ی ما تقریبا همه ی اینها را دارد. فقط این روزها زنِ خانه ی ما کمی مریض احوال است ... کاش خدا نگاهی کند . کاش ...
شش عصر بود که خبر دادند شد ... حالا چه و چگونه اش را درز میگیرم ولی شده بود . چیزی که چندماه انتظارش را میکشیدیم شد . من نمیدانستم از خوشی چه کنم . گریه کنم ؟ بخندم ؟ توی آن لحظه فقط توانستم خواهر زاده ی ریزه میزه ام را توی بغل بگیرم و فشارش بدهم . هیچ کدام از آدم بزرگ ها نمیتوانستند چنین آغوشی را به من هدیه بدهند . مهسا کوچولو بیخبر از همه جا میخندید و سرش را توی سینه ام قایم میکرد . از آن ساعت به بعد روی ابرها بودم . حالم خوب بود . حالم خیلی خوب بود . یکجوری که از شوق سر نماز گریه کردم و گفتم شکر ...
کلی قول و قرار با خدا گذاشتم و ... حالا تمام آن شادی ها تبدیل به سراب شده و من دلم مهسا کوچولو و بغلش را میخواهد . میدانم بغلِ کوچولویش میتواند کمی از غم این لحظه ها را بزداید ... میدانم ... ولی مهسا کوچولو الان توی تختش خواب است ، میدانم آنقدر توی خواب غلت زده که پتو از رویش کنار رفته ...
منِ خواب زده شده
من توی عالم خواب : هوم ؟
- : با توام هااا . مریمممم ؟
من خوابالو : هااا ؟
- : چشاتو وا کن کارت دارم
من شبیه ناخدا به چشم : چیه ؟
- : من دارم میرم بیرون
من غلت زده و دوباره خوابیده : ...
- : فهمیدی ؟
من کلافه و سگ اخلاق : د برو دیگه. اه . نمودی ما رو :|
- : چییی ؟
من دوباره ناخدا یه چشم : میری یا جیغ بزنم ؟
- : ....
صدای باز و بسته شدن در
پ.ن : اگر میخاید برید ، برید . چه از یه رابطه ، چه از خونه ی بی صاحاب مونده . هروقت به خودمون اومدیم یه غلطی میکنیم دیگه . حالا با اون یکی دوساعتی که قراره از خوابمون بزنیم و سوگواری کنیم چیزی عوض میشه ؟ ها ؟ اگه نه ، توی سکوت برید . مخصوصا اگه موقع خواب شب و عصر بود . اینجوری بعد از بیدار شدن مغزمون حداقل اونقدی کار میکنه که چاره ای بیندیشیم :/
سه روز است که دیگر از او متنفر نیستم . یک سال و چندماه بود که نفرتی عمیق نسبت به او توی وجودم رخنه کرده . یک نفرت عجیب و غریب که حتی نگذاشتم دلیلش را بفهمد . یا اصلا از خودش دفاع کند . راستش دقیقا زمانی که داشتیم از جلسه ی سوم آموزش رانندگی اش برمیگشتیم و توی آن سربالایی از گرما نفس نفس میزدیم تصمیم گرفتم که حذفش کنم . همان وقتی که داشت از من نظر میپرسید که برای تولد دوست پسرش ساز دهنی بخرد یا نه ، من داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر طول میکشد تا چهره اش از یادم برود . اولین بار که دیدمش یک دخترِ تپل و کوتاه قد بود که پشت چشمش را سایه ی نقره ای زده بود و لب های نازکش را یک درجه بزرگتر کرده بود .چهار سال گذشت تا شد یک دخترِ سایز ۳٨ که دیگر آرایش نمیکرد و یاد گرفته بود دو را چطور در دو ضرب کند که بشود پنج . عوض شده بود ولی من عوض شده اش را هم دوست داشتم . برای این بود که برایش هر کاری میکردم . ولی آن روز که داشت میگفت یک پراید پیدا کرده که تر و تمیز است حس کردم دیگر تحملش را ندارم . او علاوه بر اینکه پولپرست شده بود یاد گرفته بود چطور اسرار دیگران را جلوی غریبه ها بگوید و ککش نگزد . او اسرار من را ... اوف . مترسم باز کینه ها برگردند ... دقیقا توی همان سربالایی بود که دیگر نگاهش نکردم . وقتی رسیدیم به جایی که او باید چپ میرفت و من راست ، او گفت : فردا هم میای ؟ ، گفتم : آره
بعد دست دادیم و خداحافظی کردیم . بعد دیگر هیچوقت همدیگر را ندیدیم . دیگر هیچ وقت جواب زنگ هایش را ندادم . هیچوقت جواب استیکر های اشکالودِتلگرامش را ندادم . دیگر هیچوقت ... حتی آن روزی که حلیم پختیم . او توی این سال ها عادت داشت بیاید و حلیم ببرد . آن روز هم امد . ولی شنید که مریم نیست ...
حالاسه روز است که دارم بهش فکر میکنم و دلم میخواهد یکبار اتفاقی توی خیابان ببینمش . بعد او بگوید چه شد ؟ بعد من بگویم:هیچ . بیا برویم با هم بستنی سنتی خوریم . از آن ها که کلی پسته تویش دارد ...
لباسام از تب مرطوب شده . داغم . میگن چشم خوردی . میخندم . حالم بده . نه ، پوزخند میزنم . کسی میدونه چمه ؟ داغم که باشم ، تب دارم که دارم . شماها نگا نکنید لپام از داغی گل اندخته . بغلم کنید . نگید تبم میره بالاتر . نه . قول میدم نره . قول میدم . فقط بغلم کنید .شاید چیزی نگم ، شاید چیزی ندونید . ولی یچیزی هست . یچیزیم هست. آدم که بیخودی تب نمیکنه . آدم که بیخودی پیشونیش عرق نمیکنه . مطمئن باشید یچیزی هست . مطمئن باشید این از اون تب هاست که اگه فکر کنید با پاشویه خوب میشه و با بغل نه ، آدم میکشه . پس بغلم کنید . نترسید پس . بغلم کنید ...
مامان ؟
بابا ؟
نه . تو نه بابا . تو قدت بلنده . تو نمیتونی تاپ تاپ قلبمو بشنوی
علی ؟
چرا هیشکی نیست . چرا تاریکه . چرا ملافه هام خیسه .این که تو بغلمه کیه ؟ سفته چرا ، نه ، زیادی نرمه ، اه . بالشته لعنتی . اه ، بالشته
گفتم بهش ، گفتم چقدر دخالت ها حالمو بد میکرد . گفتم اونجا لبخند میزدم و توی خونه داد میکشیدم ، گفتم خیلی روزا بدون ناهار از یازده تا شش بعدظهر سرم زیر پتو بود و اشک میریختم . همه رو گفتم . گفت باید بهم میگفتی . بخدا نمیذاشتم بیان دیگه . گفت از وقتی رفتی من همش مریض بودم، کسی نبود برام خواهری کنه ، گفت باید برگردی
گفتم میرم وقتی یکم آروم شدم برمیگردم . بغض کرد... بغض کردم
سریع از جام پریدم که یک کاری کرده باشم . فوری یه کیک پختم . ساعت شش بود تقریبا که بابا آمد . طبق معمول برادر بزرگ گوشی بابا را برداشت که بازی کند . چند لحظه بعد شنیدم که گفت:" بابا مکالمه رایگان داری ؟ ااا . تولدته ها "
بعد صدای مامان را شنیدم که گفت : دیدم مریم داره کیک میپزه . انگار فقط اون یادش بوده
من داشتم روی کیک شکوفه های کج و معوج میزدم . مات ماندم . من ؟ من یادم نبود ، فقط دلم خواسته بود برای این عید کاری کرده باشم . همین
مامان آمد توی آشپزخانه ، گفت :خیر ببینی دختر ، خدا هر چی میخوای بهت بده . روسفیدمون کردی جلو بابات
من هی توی دلم خجالت کشیدم . هی جلوی وجدانم شرمنده شدم . بعد ماسوره را عوض کردم و وسطِ کیک ، همانجا که خالی گذاشته بودم برای طراحی گل شاه عباسی ، نوشتم : تولدت مبارک ...
خنده های از ته دلم را گذاشته ام برای شنبه ای که هنوز نیامده .بهترین لباس هایم را هم ، منظورم آن پیراهنِ بلند قرمز است که تاحالا برای هیچکس نپوشیدمش . حتی از همه پنهان کرده ام که چقدر به صورتم می آید که موهایم را از فرق جدا کنم. یک لاکِ سرخابی و ماتیک هماهنگش را هم خریده ام . یک کفش پاشنه بلند هم خریده ام که از اول بلد بوده چطور از یک پای معمولی ، پاهایی کشیده و تراشیده بسازد . یک گردنبندِ ظریف ... از آنها که حتی با یک عشق بازی ِ آرام و عاشقانه ، شاید زمانی که پهلوان دوران ها دارد نوازشم میکند پاره شود و از گردنم بسرد و بعد و بعد ....
میدانی ؟ من حتی یک جعبه ی کوچولوی سوهان قایم کرده ام که پر از یادگاری دوران بچگی ست . سنگ های یه قل دو قل ، تیله های علی ، پاسوری که تک دلش را با قیچی درآورده بودم برای اینکه "م "بدهد به پسرعمه اش ، یک انگشترِ بدل که وقتی هشت ساله بودم برایم از مکه سوغات آوردند ، اولین نامه ی عاشقانه ای که او ... توی ده سالگی توی کیفم انداخته بود ...
راستی میدانستی من همیشه یک عالم شکلات تلخ توی کیفم دارم ؟ میدانستی یک گیره ی بغل سر دارم که رویش یک عالم گل رز دارد و وقتی میزنم کنار سرم میتوانم برایت یک معشوقه ی سیه مو باشم که موهایش بوی رز میدهد ؟ میدانستی کیک پختن را یاد گرفتم که بتوانم آمدنت را جشن بگیرم ؟ میدانم راهت دور است و وقتی بیایی آنقدر خسته ای که مرا بوسیده ، نبوسیده روی مبل خوابت میبرد . آن وقت من مثل کدبانوها دست بکار میشوم تا برایت یک کیک شکلاتی درست کنم و رویش مربای توت فرنگی که دوست داری بریزم ... بعد تو از خواب بیدار شوی و پاورچین پاورچین بیای و منِ غرق در زنانگی را از پشت بغل کنی ...
میدانم خیلی پرحرفی کرده ام ولی بگذار این را هم بگویم که یک چترِ آبی هم خریده ام . که وقتی آمدی گرما و سرما نتواند قدم زدن های عاشقانه مان را به تعویق بیندازد ..
اینها را نوشتم که بگویم من کلی برنامه ریخته ام برای آمدنت . کاش پا بجنبانی، که تمام این هایی که برای آمدنت مهیا کرده ام جان به جانشان کنی از بین میروند ، حتی آن چتر که جنسش از پلاستیکِ دیر تجزیه شو است . من و پاهای ترشیده و لب هایی که برایت نمک سود کرده ام که جای خود داریم ...
من اومدم با دندونام
میخوام نشونتون بدم
صاحب مروارید شدم
یواش یواش و بی صدا
شدم جزء کباب خورا
شاید باور نکنید ولی چند دقیقه ی پیش کارت دعوتی برایمان آوردند که تا پاکتش را؟باز کردیم یک عدد کارت ، مدل دندان ، افتاد بیرون که رویش ترانه ی بالانوشته شده بود . خلاصه که با خبر شدیم که دختر فلانی که البته جزء فامیل درجه یکمان است دندان دار شده و تصمیم دارد فردا و در یک حرکت نمادین آش میل کند ، ما را هم دعوت کرده اند که شاهد این اتفاق شگرف باشیم . تازه پدر جانش که حاملِ این کارت بود اضافه کرد که فردا میخواهد برای دخترِ یکساله نشده اش جوجه کباب با استخوان هم تهیه ببیند که خیالش از بابت خنجری بودنِ مروارید ها راحت شود ، ضمنا اضاف کرد که مجلس بس پُر ریاست ، بنابراین لباسِ قر دار بپوشید که اگر صدای ارکست قر توی کمرتان انداخت توی مضیقه نمانید ، ضمنا آرایشگاه هم بروید که سیصد نفر دعوت گرفته ایم ، حالا خواهر جان ِ بنده توی این فکر است که برای شینیون ِموهایش کجا برود و چه لباسی بپوشد . من هم هی از کارت عکس میگیرم تا به دوستانم نشان بدهم و اسباب شادی جمعی را فراهم بنمایم :/
تازه چند دقیقه ی پیش ، بینی ام را چین دادم و به مامان گفتم : راستش را بگو ،من را از کجا آورده اید ؟ گفت چطور ؟ گفتم لابد سر راهی بوده ام که برای مروارید های من جشن نگرفته اید و ارکست نیاورده اید :)))
ولی خب :) بنده امروز تصمیم گرفتم دیگر دخترک ِ مظلوم قصه نباشم ، بنابراین غر غر های مسی را نشنیده گرفتم و یک ربع تمام درخت را دور زدم و توت خوردم . راستش اگر دیر تر به خودم آمده بودم مسی از خجالت کبود شده بود :))
میدانی با چه شوقی آمده بودم ببینمت ؟ میدانی وقتی گفتی حالت خوب است و توی حرف نمیگنجد و باید ببیایم و از نزدیک ببینم چند بار سکندری خوردم تا برسم کنارت ؟ که حتی یادم رفت باید لباسم را عوض کنم ؟ من فقط دویده بودم بالا تا خوشحالیِ تورا ببینم ، فکر میکردم آن بالا نشسته ای با یک شاخه گل ،؛ با یک ظرف سفالی، با یک بسته آلوچه ، با ستاره های بادباکمان ... ولی نه . هیچکدام از این ها نبود ، تو صندلی ات را گذاشته بودی توی ظل آفتاب و زانوهایت را بغل گرفته بودی و خیره بودی به درٍِ خرپشته ی ما که کِی باز میشود تا تو سورپرایز کوفتی ات را نشانم بدهی . برای همین شال پوشیده بودی ؟ برای اینکه یکهو شال را از سرت برداری و نشانم بدهی موهایی را که تراشیده ای ؟ گفته بودی حالت خوب است و من انتظار نداشتم با دختری روبرو بشوم که دخترانگی اش را با دست های خودش ، توی حمام قیچی کرده . نمیدانم چطور دلت آمد ، چطور توانستی . ولی فقط این را میدانم که حالم بد است . از اینکه توی آن لحظه ی لعنتی کنارت نبودم تا با پشت دست بزنم توی دهانت . که تو را هل بدهم. که بغلت کنم . که نوازشت کنم . که با هم گریه کنیم و با هم سبک بشویم . که نگذارم آن قیچی کوفتی موهایت را ..
کاش بودم رفیق . کاش آن لحظه بودم . نمیدانم میفهمی چقدر احساس گناه میکنم از نبودنم یا نه ... نمیدانم میفهمی چقدر دلم گرفت وقتی توی گریه خندیدی و گفتی: " عوضش سرم سبک شد ." نمیدانم میفهمی چقدر غمگینم که نفهمیدم حالت را ... ما دیروز کنار هم بودیم . ما قول و قرار پارک گذاشته بودیم . ما داشتیم بادبادک درست میکردیم که توی پارک عکس بگیریم .من گفته بودم آن پیراهن سفیده را می آورم که گل های صورتی دارد ، تو گفته بودی سبزه برای من چطور است ؟ بعد فکر کرده بودیم کجا لباس عوض کنیم . تو با خنده گفتی توی دستشویی و من با شینطت گفته بودم : " اوفف ... چطوری به آدمی مثِ من اعتماد میکنی ؟"
اصلا باورم نمیشود تو توی تمام لحظاتی که کنار هم خندیدیم پر از بغض بوده باشی . قرار بود موهایمان را باز بگذاریم ... قرار گذاشته بودیم یک روز که باد بوزد برویم بام و موهایمان را توی باد رها کنیم و عکس بگیریم ... من باورم نمیشود مسی ... من حالم بد است مسی ... کاش موهایت برگردد و سرت دوباره سنگین شود ، به خدا قول میدهم حواسم را جمع کنم . به خدا قول میدهم حواسم را به سنگینی سرت ، به سنگینی بغض توی گلویت ، به سنگینی بار روی دوشت ... به همه چیز بدهم . قول میدهم ...
امشب که درد دارم همه اش به این فکر میکنم که واش توی بچگیمان سلطان قلب ها و باغبان ندیده بودیم ، کاش قمیشی نخوانده بود : من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم ، بشینم یه گوشه ی دنج موهای تورو ببافم ... کاش معین ... کاش داریوش ... آخر این ترانه ها کجا و واقعیت زندگی ِ ماشینی ما کجا ؟نمیدانم هنوز مردی پیدا میشود که حوصله اش بگیرد موهای زنی را ببافد و روبان قرمز ببندد بدون اینکه لمسش کند ؟ مردی پیدا میشود که بفهمد وقتی زن ها درد دارند ، درد دارند ، هوس هماغوشی نمیکنند ، دلشان نمیخواهد بیرون بروند ، حرف بزنند ، غذا بخورند ، زن ها وقتی درد دارند فقط درد دارد . این ترانه ها انتظارات مارا بالا برده اند . از مردهایی که سرشان شلوغ است ، از مردهایی که خسته اند ، بی حوصله اند ، گاها هوس بازند . امشب دارم فکر میکنم کاش میشد با این ترانه ها دخترها را تا عرش نبرند و با واقعیت به فرش نکوبند...
زیبایی بی نظیری دارد .از کشیدگی ِ اندامش هم چیزی نگویم بهتر است ... پانزده ساله بوده که بخاطرِ بی پدری و بی پناهی شوهرش داده اند . شانزده ساله بوده که با یک دخترِ یک ماهه طلاق میگیرد و برمیگردد خانه ی پدری ، بیست ساله که میشود دوباره ازدواج میکند . اینبار با یک پسر . دخترش را هم به خانه ی بخت جدیدش میبرد . به خاطرِ هستی برایش عروسی نمیگیرند و این میشود سراغاز تمام عقده ها ... دخترک روز به روز بزرگتر میشود و میبیند" اِِ چرا این آقایی که شب ها توی بغلِ مامانش میخوابد با عکس های تولدش فرق دارد ؟" بعد هی بهانه میکند که آن یکی آقا کو ؟ بعد میفهمد که بچه های دیگر به آن آقا میگویند بابا. بعد هی جیغ میزند که بابای من کو ؟ بعد مادرش که دیگر عصبانی شده جیغ تر میزند که خفه شو . بعد دخترک میفهمد که اینجوری مشکلی حل نمیشود و بنای ناسازگاری میگذارد . با لگد میزند توی شکمِ مامانِ سه ماهه حامله اش . بعد خون و خونریزی میشود . هم توی خانه ، هم توی لباس زیرهای زن . بعد آن آقایی که هرشب بغلِ مامانش میخوابد داد میکشد . بعد دخترک جری تر میشود . بعد آن آقایی که شب ها توی بغل مامانش میخوابد کتک میزند . بعد دخترک عقده ای تر میشود . بعد مامان افسردگی میگیرد . بعد دخترک عصبی تر میشود . بعد آن آقایی که شب ها توی بغل مامان میخوابد بداخلاق میشود . بعد مامان ، دخترک را مقصر همه ی ماجرا میبیند . بعد یک روز میزندش . یک جوری که کبود میشود . بعد یک روز آن دختر می آید باشگاه و شیطنت میکند . بعد مامانش دوباره میزندش . دختر برای گریه میرود یک گوشه ی دنج . بعد من میروم پیشش . بعد که میخواهم آرامش کنم ، صحنه ی دردناکی میبینم . یک دختر بچه ی هفت ساله سرش را روی پای من گذاشته و دارد هق هق میکند . من میخواهم سرش را نوازش کنم . آرام انگشت هایم را لای موهایش حرکت میدهم و میبینم که به خودش میپیچد ، ناباورانه موهایش را کنار میزنم ، پوستِ زیر موهای سیاهش کبود است ...
چندطبقه که از سطح ما بروی بالا میرسی به قشر مرفه جامعه . آن هایی که میلشان به بشقابِ خاویارِ جلوی دستشان نمیرود و دکوراسیونِ اتاق خوابشان که ده برابرِ کل خانه ی ما خرج برده حالشان را بهم میزند، اینها خسته اند از اینکه هیچ بنی بشری اجازه ی هم پیالگی شان را ندارد ، دلشان لک زده برای اتوبوس سوار شدن و خیره شدن به ملتِ گررسنه ی فلافل توی راه خور . چند طبقه که از سطحِ ما بروی بالا میرسی به آن هایی که آقا زاده به دنیا می آیند و لباس های مارکدار میپوشند و پول تو جیبیشان از حقوقِ ماهیانه ی پدر جانِ دبیرِ ما بیشتر است . اینها عمقِ غم و اندوهشان گاها به این ختم میشود که سگ موردِ علاقشان از غذا افتاده و کادوی تولدشان که از قضای روزگار یک ماشین گت و گنده است که بنده به لحاظِ طبقه ی اجتماعی ام حتی دنبال یاد گرفتنِ اسمشان هم نرفته ام ، چرا زرد قناری و صورتیِ جیغ و آبی کاربنی نیست . این ها دلشان میخواهد برای یکبار هم که شده توی جاده چالوس املت بخورند چون خسته شده اند از داشتن ، از اینکه همه چیز هست . از اینکه پاپا جانشان تا حالا بهشان نگفته که: " بمونه برای ماه بعد . الان نداریم " . اینها خوشی زیر دلشان زده و نمیدانند من چند روز است دارم به شیشه ی رب انار توی یخچالمان نگاه میکنم و دو دلم که از خجالتش دربیایم یا نه . نمیدانند چه حالِ بدی ست وقتی دلم میخواهد کتاب جزء از کل را بخرم و قیمت 36 هزار تومنی اش شاخک های اقتصادی ام را بکار انداخته . اینها نمیدانند وقتی که یک صبح برفی بیدار شدم و دیدم بیست سانت در بیست سانت از سقف اتاقم نم داده و یک زردِ بدرنگِ چرک شده از هر چه برف است و ایضا از هرچه ایزوگام کارِ بیشعور است و دوباره ایضا از هر چه مرفه بی درد است زده شدم .. اینها هوسِ بیف استراگانف با سس قارچِ مناطق استوایی میکنند و من هوسِ خوراک لوبیای دست سازِ مامان را . اینها نمیدانند من روزهایی که از نداشتن پُرم چقدر ازشان بیزار میشوم که اگر بدانند هیچوقت ماشین های سقف بلند شو شان را توی کوچه ای پارک نمیکنند که یک آدمِ وامانده مثل من آنجا ساکن است ...
سرزمینِ شمالِ استاد لاچینی را که پلی میکنم حس میکنم آن شرلی ام . همان دخترِ موقرمز و کک مکی ... همان که دلش از دار دنیا یک پیراهنِ آستین پفی میخواست ... همان که بلد بود چطور با یک چراغ قوه چطور پیام دوست داشتن مخابره کند ... همان که نخود فرنگی را طوری پاک میکرد که فکر میکردی انگار لذتِ دنیا توی آن است ... وقتی سرزمین شمال پلی میشود حس میکنم آن شرلیی ام ، آن زمانی که کنار متیو توی درشکه نشسته بود و به سمت گرین گیبلز میرفت . همان زمانی که دنیایش شکوفه باران بود ، شکوفه های سفید و صورتی و او دست هایش را از خوشی توی هم قلاب کرده بود و به وجد آمده بود . حس میکنم آن شرلی ام . همان وقتی که روی لبه ی شیروانی نشسته بود و به ترس دیگران میخندید ... همان زمانی که برای موهای سرخش با گل های صورتی و زرد تاج درست کرده بود ... همان زمانی که دست در دست دیانا و روی آن پلِ معروف پیمان دوستی میبست ....همان زمانی که ...
کاش میشد برای یک روز هم که شده آن شرلی را زندگی کنم . همان خیال بافی ها را ، همان ماجراجویی های کودکانه اش را ، همان شیطنت ها را ، همان مهربانی ها را ...
مرد اولی گفت : با امروز سی و چهار روزه که نیست . سی و چهار روز...
مرد دومی که موهایش را یکوری شانه زده بود ، شانه بالا انداخت و از گوشه ی پرده نگاهی به کوچه انداخت ...
مرد اولی انگار که با خودش حرف بزند گفت :سی و چهار روز ... کم نیستا ... شاید یادش رفته.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت :چایی میخوری ؟
مرد دومی ساعت مچی ِ صفحه سفیدش را نگاه کرد و سرر تکان داد
مرد اولی دستش را روی لبه ی میز گذاشت و بلند شد ، توی فنجان های لب پر شده اش چای ریخت .
مرد دومی کف دستش را به دنبال بی نظمی روی موهایش میکشید .
مرد دومی از توی کابینت های بالا یک بسته بسکوییت باز نشده آورد . مرد دومی داشت با گوشی اش ور میرفت . مرد اولی گفت : سرد نشه چاییت . به نظرت بهتر نیست برم خونه ی مادرش ؟
مرد دومی کمی آب سرد توی چایش ریخت و فنجان را به لب برد . گفت : نه .
مرد اولی : سی و چهار روز خیلی ...
مرد دومی شانه بالا انداخت و از جا بلند شد .
مرد اولی گفت : داری میری بیرون ، دور و برت رو نگاه کن . شاید ...
مرد دومی که حالا خم شده بود و داشت بند کفشش را میبست سر تکان داد و از در بیرون رفت
مرد اولی بلند شد و از گوشه ی پرده رفتش را تماشا کرد . هوا داشت تاریک میشد .کمی دورتر ، سایه ی زنی را دید . زنی که حتی کش و قوس اندامش را توی تاریکی محض میشناخت . یک زن که سی و چهار روز از رفتنش گذشته . برگشت. روی میز دو فنجان چای بود و یک بسته بیسکوییت که حالا حالاها قرار نبود باز بشود ...
چقدر از بیست و چهار ساله شدن میترسم . راستش امسال ، اولین سالی ست که دلم میخواهد مرداد نیاید ، یازدهمش نرسد . دلم میخواهد همچنان بتوانم بگویم بیست و سه ساله ام . راستش بزرگ شدن خیلی ترسناک است . من این روزها کاملا این ترس را احساس میکنم . دلم میخواهد زمان متوقف شود . حتی به عقب برگردد . به شانزده سالگی مثلا . تا من هی درس بخوانم و تست بزنم برای کنکور . بعد توی روی بابا بایستم و حرف خودم را بزنم . بگویم که از ریاضی متنفرم و دلم میخواهد علوم سیاسی بخوانم.دلم میخواهد به عقب برگردم و به خیلی ها نگاه نکنم . دلم میخواهد به عقب برگردم و خیلی ها را توی بغلم سفت بگیرم . انگشت کوچکم را به انگشت کوچکشان قلاب کنم که نروند . دلم میخواهد آن خیانت ... را مرتکب نشوم . دلم میخواهد زندگی ام شبیه حالا نباشد . من دارم توی بیست و سه سال و ده ماهگی از غصه ی اشباهات گذشته ام پیر میشوم ...کاش میشد برگردم ...
نمیدانم پیش خودش چه فکری کرده که پسر نه !! ساله اش را همراه خودش به باشگاه آورده بود . وقتی دلیل کارش را جویا شدم گفت :" پسرم دلش میخواست خب ، چند روزه که هی میپرسه امروز چند شنبه ست ؟ چرا پنج شنبه نمیشه ؟ این مادر فداکار هم نخواسته که پسرِ عزیز کرده اش حسرت به دل بماند ... فقط نمیدانم چرا فکر نکرده بود که اصلا ما به درک ، پسر فلک زده اش یک شبه بالغ میشود با این صحنه هایی که توی باشگاه میبیند . این خانوم یک زن متولد 68 است که صد و پانزده کیلوی ناقابل وزن دارد و ابهتی عجیب ... فکر کن ، پسری که از بچگی بیشترین تصورش از اندام زن ها ، اندام مادرش است که بخاطر چاقیِ بدجورش سعی کرده هی خودش را با لباس بپوشاند ، یکهو می آید توی باشگاهی که اکثرا خوش اندامند و نیم تنه و شلوارک یا حتی لباس های بازتر میپوشند ... امروز هم که مربی جان نبود و من داشتم تمرین میدادم از نگاه های کنجکاو پسرک بشدت معذب شده بودم و آرامش نداشتم . مخصوصا زمانی که زیر انداز انداختیم داشتیم دراز نشست با پای عمودی میزدیم . کاملا حس میکردم که آن نگاه ، نگاه یک پسره نه ساله نیست ... سر آخر هم که یک سوسک پلاستیکی را روی پای من انداخت چنان جیغی زدم که از خنده روده بر شد ولی نگذاشتم خوشی اش خیلی ادامه پیدا کند و به محض اینکه نفسم جا آمد چنان دادی سرش زدم که تا عمر دارد نه سمت باشگاه زنانه برود ، نه سوسک پلاستیکی ...